گرگعان

2018-07-212

 

 

 

 

 

Online User

:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، عکس، ،
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


اخلاق پیامبر

روزي مردي فقير،

با ظرفي پر از انگور،

نزد رسول الله آمد و به او هدیه داد،

رسول الله آن ظرف را گرفت و شروع كرد به خوردن انگور 

و با خوردن هر دانه انگور تبسمي ميكرد 

و آن مرد از خوشحالي انگار بال در آورده و پرواز ميكرد،

اصحاب رسول الله بنابه عادت منتظر اين بودند كه آنها را در خوردن شريك نمايد 

و رسول الله همه انگورها را خورد و به آنها تعارفي نكرد .

آن مرد فقير با خوشحالي فراوان از آنجا رفت .

يكي از اصحاب پرسيد:

يا رسول الله عادت بر اين داشتيد كه ما را در خوردن شريك ميكرديد،

اما اين بار به تنهائي انگورها را خورديد!!

رسول الله لبخندي زد و فرمود :

ديديد خوشحالي آن مرد وقتي انگورها را ميخوردم؟

انگورها آنقدر تلخ بود،

كه ترسيدم اگر يكي از شما در خوردن تلخي نشان دهد خوشحالي آن مرد به افسردگي مبدل شود . .

" اللهم زین أخلاقنا بحق القرآن و محمد صلی الله علیه واله وسلم "

آمین یا رب العالمين

Online User

:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، ،
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


Online User

:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


داستان نجار

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد..... 

Online User

:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


داستان

روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش * عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش از عقب
بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند بهلول پرسيد از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنيفه گفت كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است بهلول پرسيد آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آيا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا بعقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود

 

Online User

:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


داستان

لوئیز رِدِن ، زنی بود با لباسهای كهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و با
فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند كار كند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون كند .
زن نیازمند در حالی كه اصرار می‌كرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینكه بتوانم پولتان را می‌آورم .»
جان گفت نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری كه كنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت : «ببین این خانم چه می‌خواهد? خرید این خانم با من .»
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت كو ؟
لوئیز گفت : اینجاست .
- « لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . » !!
لوئیز با خجالت یك لحظه مكث كرد، از كیفش تكه كاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی كفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند كفه ی ترازو پایین رفت .
خواربارفروش باورش نمی‌شد .
مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در كفه ی دیگر ترازو كرد كفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا كفه‌ها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تكه كاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .

كاغذ لیست خرید نبود ، دعای زن بود كه نوشته بود

« ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری ، خودت آن را برآورده كن »
************************
فقط اوست كه می‌داند وزن دعای پاك و خالص چقدر است .

« بر گرفته از كتاب لبخند خدا »

 

Online User

:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: حرف دل سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


داستان کوتاه

شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. زنگ را زدند بیدار شد و با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این «باور» که استاد آنرا به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آنروز و آن شب برای حل کردن آنها فکر کرد. هیچیک را نتوانست حل کند. اما طی هفته دست از کوشش برنداشت. سرانجام یکی از آنها را حل و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آندو را به عنوان دو نمونه ازمسایل غیر قابل حل ریاضی داده بود

Online User

:: موضوعات مرتبط: داستان کوتاه، ،
:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


صفحه قبل 1 صفحه بعد