حرف دل
حرف دل

ودن يا نبودن...مسأله اينست...

عجيب دلم گرفته....و بقول سهراب 

عجيب دلم گرفته س ...خيال خواب ندارم....

....

.....

اين روزها كه نه...خيلي وقت است دلم يك چاه ميخواهد بروم تمام دلتنگيهايم را بريزم دور

به همه ي آدم ها كه خيره مي شوم و نگاه ميكنم...حداقل آدمي را دارند برايش غم هايشان را بگويند و خلاص شوند

حالا من مانده ام و يك دل كه دارد مي تركد

من مانده ام و آواري از غم

خسته ام خدا....باور نمي شود؟

دلم خوشبختي مي خواهد

دلم خوبي ها را مي خواهد 

خسته ام ديگر...بس است خدا

يك بنده خدايي بود شعر ميخواند...ميگفت:

به قدر قدرت هر كس ستم سزاوار است...مگر كه بيد چه دارد برابر طوفان؟؟؟؟

آنقدر به خودم ستم كرده ام كه جاي آه نيس

اصلا ديگر حتي قدرت ندارم بنشينم درست و حسابي حرف بزنم

چيز بنويسم

گريه كنم

و يا هر ابزاري كه آدم هاي معمولي از آن براي خلاصي از خورده غم هايشان استفاده مي كنند

دلم مي خواهد بميرم...و خلاص...

با خيالي آسوده و راحت...

چي دارم ميگم

آنقدر بدبخت ام كه حتي خدا هم مرا لايق هيچ نميداند

دنيا كه تمام شود

ميروم آنجا توي آتش جهنم ...آنوقت عذاب جسمي هم به عذاب روحي ام اضافه مي شود

بس است خدا

كاش آدم ميتوانست غبار شود

ميخواهم غبار شوم خدا

انگاري كه هيچوقت نبوده ام

هيچوقت...

اصلا وجود من اضافيست خدا

بس است خدا...كمكم كن

 





:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات