عکس

Online User

:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد

مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.

او نوشته بود :

 

صورتحساب !!!

 کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان 

 مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان 

 نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان 

 بیرون بردن زباله 1000 تومان 

جمع بدهی شما به من :12.000 تومان  ! 

 

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:

 

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است 

 

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت:

 

مامان ... دوستت دارم 

 

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!! 

 

 

قابل توجه اونهائی که فکر میکنند مرور زمان انها را بزرگ کرده و حالا که هیکل درشت کردند خدا را هم بنده نیستند.

بعضی وقتها نیازه به این موارد فکر کنیم ...

کسانی که از خانواده دور هستند شاید بهتر درک کنند.

 

 

Online User

:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:


می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و

بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟


خداوند پاسخ داد:


از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او

از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود

یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن

ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته

تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را

احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور

می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم


خداوند او را نوازش کرد و گفت:


فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در

گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که

چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی می‌خواهم با شما

صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “

فرشته‌ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد

که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیده‌ام که

در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند چه کسی از من محافظت

خواهد کرد؟” – فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت

جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این

دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند

زد و گفت: “ فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو

راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو

خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده

می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به

آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم

لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ

داد: “ نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا

کنی.

مادرم دوستت دارم

Online User

:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و پرسید:


می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید اما من به این کوچکی و

بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟


خداوند پاسخ داد:


از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته‌ام او

از تو نگهداری خواهد کرد.اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد برود

یا نه: “ اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن

ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.” خداوند لبخند زد: “ فرشته

تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را

احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.” کودک ادامه داد:‌“ من چطور

می‌توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را نمی‌دانم


خداوند او را نوازش کرد و گفت:


فرشته تو زیباترین و شیرین‌ترین واژه‌هایی را که ممکن است بشنوی در

گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که

چگونه صحبت کنی.” کودک با ناراحتی گفت: “ وقتی می‌خواهم با شما

صحبت کنم چه کنم؟” اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: “

فرشته‌ات دستهایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد خواهد داد

که چگونه دعا کنی.” کودک سرش را برگرداند و پرسید: “ شنیده‌ام که

در زمین انسان‌های بدی هم زندگی می‌کنند چه کسی از من محافظت

خواهد کرد؟” – فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد. حتی اگر به قیمت

جانش تمام شود. کودک با نگرانی ادامه داد: “ اما من همیشه به این

دلیل که دیگر نمی‌توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.” خداوند لبخند

زد و گفت: “ فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد و به تو

راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت. گرچه من همیشه در کنار تو

خواهم بود.” در آن هنگام بهشت آرام بود اما صدایی از زمین شنیده

می‌شد. کودک می‌دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند. او به

آرامی یک سوال دیگر از خدا پرسید: “ خدایا اگر من باید همین حالا بروم

لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگو.” خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ

داد: “ نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به راحتی می‌توانی او را مادر صدا

کنی.

مادرم دوستت دارم…

Online User

:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

با بابام داشتم جدول حل میکردم که گفتم : بابا نوشته دوست , عشق ,

 محبت و چهار حرفیه اتفاقا" دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و

الف. یه دفعه بابام گفت: فهمیدم عزیزم میشه بابا. با اینکه میدونستم

بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباهه! گفت :ببین اگه بنویسی بابا

 عمودیشم در میاد.  تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم

میشه بابا ولی اینجا نوشته چهار حرفی , ولی تو که حرف نداری!

Online User

:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. برای مطالعه بقیه داستان بر روی ادامه مطلب کلیک بفرمایید مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم. روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید. روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود! همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...

Online User

:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی

بزرگ با درختان میوه داشت. در همسایگی او خانه ای قدیمی بود

که صاحبی حسود داشت که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ

کند و با گذاشتن زباله کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش

می داد .یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به

ایوان رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است . سطل را تمیز

کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده حیاط خود

پر کرد تا برای همسایه ببرد .وقتی همسایه صدای در زدن او را

شنید خوشحال شد و پیش خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا

آمده است . وقتی در را باز کرد مرد به او یک سطل پر از میوه

های تازه و رسیده داد و گفت : " هر کس آن چیزی را با دیگری

قسمت می کند که از آن بیشتر دارد . "

Online User

:: برچسب‌ها: حرف دل سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود.
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم.
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی.
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.

Online User

:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:
می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد
اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود
کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟...
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.
کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی.
کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟
فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود .
کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.
کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند.
او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید:
خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید..
خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد:
نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ...
*** مـادر***
صدا کنی

Online User

:: برچسب‌ها: حرف دل سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات


حرف دل سمیرات

زیر پل ها زندگی ما گذشت

روزهای ساده دنیا گذشت

غنچه های زودرس بودیم ما

کودکی در کودکی ما گذشت

شاد و آزاد از کتاب و مدرسه

در غم نان و اسیر دردها

کولی آواره ایم و در سفر

زیر این پل ها شب ما شد سحر

جاده شب از سر ما در عبور

روزها ماییم و راهی در گذر

دایی ما مطرب آوازه خوان

حافظ آوازهای عاشقان

مطرب رقص عبور عقربه

از خیابان های کشدار زمان

مادرم از ما جدایی می کند

می رود شهر گدایی می کند

ما چگونه زنده ایم ای مادرم؟

پس خدا دارد خدایی می کند

چیست بابا؟ از چه جنسی؟ کو کجاست؟

مثل ما آواره خاک خداست؟

بچه های شهر بابا داشتند

هیچ بابایی چرا ما را نخواست؟

بر سر ما چشم بی پروا گذشت

لحظه های زندگی رسوا گذشت

بود انگشت اشاره سوی ما

زیر پل ها زندگی ما گذشت...

Online User

:: برچسب‌ها: سمیرات,
نويسنده : عبدالنبی سمیرات